سه داستان کوتاه
چرا من؟
قهرمان افسانهای تنیس وقتی تحت عمل جراحی قلب قرار گرفت با تزریق خون آلوده به ایدز مبتلا شد. یکی از طرفداران آرتور در نامهای به او نوشت: آرتور چرا خداوند تو را برای ابتلا به چنین بیماری
نویسنده: سعید حیدری
چرا من؟
قهرمان افسانهای تنیس وقتی تحت عمل جراحی قلب قرار گرفت با تزریق خون آلوده به ایدز مبتلا شد. یکی از طرفداران آرتور در نامهای به او نوشت: آرتور چرا خداوند تو را برای ابتلا به چنین بیماری خطرناکی انتخاب کرد؟ آرتور در جواب نامه نوشت:«در سراسر دنیا بیش از 50 میلیون کودک به تنیس علاقهمند میشوند. حدود 5 میلیون تنیس را دنبال میکنند و پانصد هزار نفر تنیس حرفهای را میآموزند و 5 هزار نفر به مسابقات تخصصی راه مییابند و از این میان 50 نفر به مسابقات رسمی و مهم راه مییابند و چهار نفر در مسابقات نیمه نهایی میمانند و دو نفر به مسابقات نهایی میرسند. وقتی که من جام جهانی تنیس را در دستهایم میفشردم، هرگز نپرسیدم که خدایا چرا من؟ و امروز وقتی درد میکشم، باز هم اجازه ندارم که از خدا بپرسم: چرا من؟
آلمایزر
چمدانش را بسته بودیم، با خانهی سالمندان هماهنگ شده بود. کلاً یک ساک داشت با یک قرآن کوچک، کمی نان روغنی، آبنبات و کشمش.گفت: مادرجون! من که چیز زیادی نمیخورم، یک گوشه هم که نشستم، نمیشه بمونم؟ دلم برای نوههام تنگ میشه!
گفتم: مادر من! دیر میشه، باید زودتر بریم، اونا منتظرن.
گفت: کیا منتظرن؟ اونا که اصلاً منو نمیشناسن. آخه اونجا آدم دق میکنه. من که اینجا به کسی کار ندارم. اصلاً دیگه حرف نمیزنم، خوبه؟ حالا میشه بمونم؟
گفتم: آخه مادر من شما داری آلزایمر میگیری، همه چیز را فرموش میکنی!
گفت: خب من اون چیزی که اسمش سخته رو گرفتم قبول، اما تو چی، تو چرا همه چیز رو فراموش کردی دخترم؟!
یکباره خجالت کشیدم، راست میگفت من همه چیز را فراموش کرده بودم. زنگ زدم خانه سالمندان و گفتم که نمیآییم. دستهای چروکیدهاش را بوسیدم و گفتم: مادرجون ببخش، حلالم کن.
اشکش رو با گوشه روسری پاک کرد و گفت: چی رو ببخشم، مادر، من که چیزی یادم نمیاد. گفتی چی گرفتم؟ آلمایزر؟!
خدا را شکر...
خدا را شکر که تمام شب صدای خُرخُر شوهرم را میشنوم، این یعنی که او زنده و سالم است.خدا را شکر که دختر نوجوانم همیشه از شستن ظرفها شاکی است، این یعنی او در خانه است و در خیابان پرسه نمیزند.
خدا را شکر که باید ریخت و پاشهای بعد از مهمانی را جمع کنم، این یعنی در میان دوستانم بودهام.
خدا را شکر که در پایان روز از خستگی از پا میافتم، این یعنی توان سخت کار کردن را دارم.
خدا را شکر که باید زمین را بشویم و پنجرهها را تمیز کنم، این یعنی خانهای دارم.
خدا را شکر که در مکانی دور جای پارک پیدا کردهام، این یعنی هم توان راه رفتن دارم و هم اتومبیلی برای سوار شدن.
خدا را شکر سر و صدای همسایهها را میشنوم، این یعنی میتوانم بشنوم.
خدا را شکر که این همه لباس برای شستن و اتو کردن دارم، این یعنی من لباسی برای پوشیدن دارم.
خدا را شکر که هر روز صبح زود باید با زنگ ساعت بیدار شوم، این یعنی من هنوز زندهام.
خدا را شکر که گاهی اوقات بیمار میشوم، این یعنی به یاد میآورم اغلب اوقات سالم هستم.
خدا را شکر که خرید سال نو، جیبم را خالی میکند، این یعنی عزیزانی دارم که میتوانم برایشان هدیه بخرم.
منبع مقاله :
حیدری، سعید، (1396)، داستانهای کوتاه، مثل دانه قهوه باش، قم: یاران قلم، چاپ اول.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}